سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا آزاده‏اى نیست که این خرده طعام مانده در کام دنیا را بیفکند و براى آنان که در خورش هستند نهد ؟ . جانهاى شما را بهایى نیست جز بهشت جاودان پس مفروشیدش جز بدان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
کل بازدید :4867
تعداد کل یاداشته ها : 21
04/1/30
5:16 ص
موسیقی

دنبال کسی میگردم که توی بهار که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل

بگم: میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟

در جوابم فقط بگه: نیم ساعت دیگه کجا باشم...؟؟؟؟

توی تابستون که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل

بگم: میای بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هر جا شد قدم بـــزنیم؟

در جوابم فقط بگه: ناهار اونجایی که من میگم...باشه ؟؟؟؟

توی پاییز زنگ بزنم بدون هیچ دلیل

بگم: میای صدای ناله ی برگای سعدآباد رو در بیاریم خش خش صدا بدن؟

در جوابم فقط بگه: دوربینتم بیار...

توی زمستون زنگ بزنم بدون هیچ دلیل

بگم چنارای ولیعصر منتظرن با یه عالمه برف، بعد با تردید بپرسم: میای که؟

در جوابم بدون مکث بگه : یه جفت دستکش میارم فقط . یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستای گره شدمون توی

جیب کی باشه بعدا تصمیم میگیریم...


91/3/25::: 12:24 ع
نظر()
  
  

واى پدرم چه زود دلم برات تنگ شده :(

اصن این باباها تو خونه نیســتن انگار تو خونه خاکِ مرده پاچیدن :(( مگه نه ؟؟؟؟؟

دوست دارم زودى برگرده خونه این کنترل تلویزیون رو بگیره دستش هى ازین کانال به اون کانال منو کلافه کنه :)) [همه باباها تا میرسن خونه باید کنترل و خود تلویزیون رو تقدیمشون کنى]

راستى این پدر عزیز تر از جان ما رفته مسافرت :( براش آرزوى سلامتى میکنم !


91/3/25::: 10:34 ص
نظر()
  
  

چقـدر حسِ قشنگیــه وقتى میاى تو اتاقت

پنجره رو باز میکنى و روبه روت پر از درخت و گل هاى رزِ ...

رایحه تلخ و گرمِ عــــودِ کماسوترا فضاىِ اتاق رو پـــر کرده

یه موزیکِ بى کلام و لایت مثلِ Ode To Simplicity داره نواخته میــشه

و تورو میبـــره به اعماقِ خاطراتِ تلــخ و شیریــن

و زندگـــى یعــنى این ...

حسِ آرامشى که حاضر نیســتى با هیچ چیز و هیچ کس عوضــش کنى ...

گاهى اوقات آدم باید از شلوغـى و همهمه خیابون ، خونه ، دوست و فامیل بیاد بیرون و فقط و فقط براىِ خودش باشه ...

با خودش خلوت کنه ...

چند قطره اشک بریزه ... گذشته رو فراموش کنه و لبخند بزنه به آینده !

زندگى یعنى این ! یعنى یه فضاىِ رویایى که تورو به خودت بیاره ! برى جلو آینه و بگى زندگى جریان داره … !

پایان


91/3/24::: 11:27 ع
نظر()
  
  
کلا امروز که چشامو باز کردم ! انگار با نحسى شروع شد
- رفتم آزمون رانندگى و در کمل تعجب رد شدم
- اومدم خونه و دیدم مهمون داریم و عصبانى از همه جا درو کوبیدم بهم و نشستم تو اتاقم !
راستى من اسمِ اتاقمو گذاشتم کافــــه نارنـــجى !
خوب شباهت زیادى با کافه داره ! یه دیوارم نارنجیه و تمامِ وسایل اتاقم چوبیه !
به پنجره کرکره چوبى زدم که صبح ها حسِ قشنگى بهم میده وقتى نور از لابه لاىِ پره ها میوفته رو دیوار !
تو اتاقم همیشه بوىِ عود هاىِ مختلف پیچیده شده !
صبح تا شب موزیک بى کلام از هر خواننده اى که بخواى نواخته میشه !
آرامشِ عجیبى بهم دست میده ! 
بعضى موقع ها هم روىِ میزم خبرى از آب پرتقال ، آب آناناس و خیار سکنجبین ! پیدا میشه 
خوب کجا بودیم ؟؟
اها مهمونا هنوز تو خونه چرخ میزدن و من از اتاقم تکون نخوردم ! ثانیه به ثانیه گوشیمو چک میکردم ! اما نه ! از على خبرى نبود 
کلافه ى کلافه خودمو انداختم رو تخت و خوابم برد
چشمامو باز کردم دیدم ساعت 6 ! و من 6:30 با على قرار داشتم
سریع حاضر شدم و رفتم سر قرار
کلى از دستش عصبانى بودم اما تا دیدمش دلم رفت … پر کشید !
واى که اگه اون چشمارو نداشت تا الان کشته بودمش !
سوار ماشین شدیم
منو رسوند چشم پزشکى
و خودش رفت خونه
(( یکم از على بگم ! من و على 5 ساله که با هم دوستیم :) على تکیه گاهِ زندگیمه ))
ساعت 9:30 برگشتم خونه
همه چى امن و امان
دیگه کلافه نبودم و بر عکس کلى خوشحال بودم!
فعلا تا همینجا کافیه !
الو الو از خانوم گل به دوستان ! باى باى 

91/3/24::: 11:17 ع
نظر()
  
  
خوب اول از همه سلام ! 
خودمو معرقى میکنم ! خانوم گل ! اهل تهران ! عاشق و دیوانه ى عشقم ((على)) !
اصلا على بهم میگه خانوم گل !
کافیه دیگه نه ؟؟؟؟
تصمیم گرفتم خاطرات روزانمو جایى ثبت کنم ! 4 سال برگ برگ مینوشتم و لاى کلاسور جا میگرفت !
اما خوب حالا دیگه عصرِ تکنولوژیه مثلا :D
من خانوم گل در خدمتتون هستم !

  
  
<      1   2   3   4   5