دنبال کسی میگردم که توی بهار که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟
در جوابم فقط بگه: نیم ساعت دیگه کجا باشم...؟؟؟؟
توی تابستون که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هر جا شد قدم بـــزنیم؟
در جوابم فقط بگه: ناهار اونجایی که من میگم...باشه ؟؟؟؟
توی پاییز زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای صدای ناله ی برگای سعدآباد رو در بیاریم خش خش صدا بدن؟
در جوابم فقط بگه: دوربینتم بیار...
توی زمستون زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم چنارای ولیعصر منتظرن با یه عالمه برف، بعد با تردید بپرسم: میای که؟
در جوابم بدون مکث بگه : یه جفت دستکش میارم فقط . یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستای گره شدمون توی
جیب کی باشه بعدا تصمیم میگیریم...
واى پدرم چه زود دلم برات تنگ شده :(
اصن این باباها تو خونه نیســتن انگار تو خونه خاکِ مرده پاچیدن :(( مگه نه ؟؟؟؟؟
دوست دارم زودى برگرده خونه این کنترل تلویزیون رو بگیره دستش هى ازین کانال به اون کانال منو کلافه کنه :)) [همه باباها تا میرسن خونه باید کنترل و خود تلویزیون رو تقدیمشون کنى]
راستى این پدر عزیز تر از جان ما رفته مسافرت :( براش آرزوى سلامتى میکنم !
چقـدر حسِ قشنگیــه وقتى میاى تو اتاقت
پنجره رو باز میکنى و روبه روت پر از درخت و گل هاى رزِ ...
رایحه تلخ و گرمِ عــــودِ کماسوترا فضاىِ اتاق رو پـــر کرده
یه موزیکِ بى کلام و لایت مثلِ Ode To Simplicity داره نواخته میــشه
و تورو میبـــره به اعماقِ خاطراتِ تلــخ و شیریــن
و زندگـــى یعــنى این ...
حسِ آرامشى که حاضر نیســتى با هیچ چیز و هیچ کس عوضــش کنى ...
گاهى اوقات آدم باید از شلوغـى و همهمه خیابون ، خونه ، دوست و فامیل بیاد بیرون و فقط و فقط براىِ خودش باشه ...
با خودش خلوت کنه ...
چند قطره اشک بریزه ... گذشته رو فراموش کنه و لبخند بزنه به آینده !
زندگى یعنى این ! یعنى یه فضاىِ رویایى که تورو به خودت بیاره ! برى جلو آینه و بگى زندگى جریان داره … !
پایان
کلا امروز که چشامو باز کردم ! انگار با نحسى شروع شد- رفتم آزمون رانندگى و در کمل تعجب رد شدم- اومدم خونه و دیدم مهمون داریم و عصبانى از همه جا درو کوبیدم بهم و نشستم تو اتاقم !راستى من اسمِ اتاقمو گذاشتم کافــــه نارنـــجى !خوب شباهت زیادى با کافه داره ! یه دیوارم نارنجیه و تمامِ وسایل اتاقم چوبیه !به پنجره کرکره چوبى زدم که صبح ها حسِ قشنگى بهم میده وقتى نور از لابه لاىِ پره ها میوفته رو دیوار !تو اتاقم همیشه بوىِ عود هاىِ مختلف پیچیده شده !صبح تا شب موزیک بى کلام از هر خواننده اى که بخواى نواخته میشه !آرامشِ عجیبى بهم دست میده !بعضى موقع ها هم روىِ میزم خبرى از آب پرتقال ، آب آناناس و خیار سکنجبین ! پیدا میشهخوب کجا بودیم ؟؟اها مهمونا هنوز تو خونه چرخ میزدن و من از اتاقم تکون نخوردم ! ثانیه به ثانیه گوشیمو چک میکردم ! اما نه ! از على خبرى نبودکلافه ى کلافه خودمو انداختم رو تخت و خوابم بردچشمامو باز کردم دیدم ساعت 6 ! و من 6:30 با على قرار داشتمسریع حاضر شدم و رفتم سر قرارکلى از دستش عصبانى بودم اما تا دیدمش دلم رفت … پر کشید !واى که اگه اون چشمارو نداشت تا الان کشته بودمش !سوار ماشین شدیممنو رسوند چشم پزشکىو خودش رفت خونه(( یکم از على بگم ! من و على 5 ساله که با هم دوستیم :) على تکیه گاهِ زندگیمه ))ساعت 9:30 برگشتم خونههمه چى امن و اماندیگه کلافه نبودم و بر عکس کلى خوشحال بودم!فعلا تا همینجا کافیه !الو الو از خانوم گل به دوستان ! باى باى
خوب اول از همه سلام !خودمو معرقى میکنم ! خانوم گل ! اهل تهران ! عاشق و دیوانه ى عشقم ((على)) !اصلا على بهم میگه خانوم گل !کافیه دیگه نه ؟؟؟؟تصمیم گرفتم خاطرات روزانمو جایى ثبت کنم ! 4 سال برگ برگ مینوشتم و لاى کلاسور جا میگرفت !اما خوب حالا دیگه عصرِ تکنولوژیه مثلا :Dمن خانوم گل در خدمتتون هستم !