سلام سلام امرووووز هم خیلى خیلى خوب بود و هم خیلى خیلى بد
من امروز ساعت 8 بیدار شدم و داشتم درس میخوندم تا ساعتِ 12 ، یهو تلفنم زنگ خورد (دوستم شیوا بود) از همه جا بى خبر جواب دادم :
شیوا: الو الو خانوم گل به على بگو به من زنگ بزنه ((با گریه فراوون))
من : شیوا چى شده چرا گریه میکنى
شیوا : فقط بگو على به من زنگ بزنه ! نیمام ، نیمام داره از دست میره
حالا منو میگى دست و پام یخخخخ کرده بود از ترس ! خلاصه من به على اطلاع دادم ! دوباره زنگ زدم شیوا ، گفت حالش بد شده داره بال بال یزنه نمیدونم چیکار کنم زنگ زدم اورژانس هنووووز نیومده ! بعد من از این طرفِ خط صداىِ خِر خِر کردنِ نیمارو میشنیدم ((نیما دوست پسرِ شیواس و دوستِ صمیمىِ على)) ! خلاصه مثلِ اینکه اورژانس رسیده بالا سرش و معاینه اش کرده و گفته عصبى شده قلبش گرفته اما نیازى به بسترى شدن نیست ! (خداروشکر) … این از اتفاقِ بدِ امروز که کلى منو ناراحت و عصبى کرد
من ساعت 5 رفتم واسه امتحان دوستامم دیدم و کلى حرف زدیم ! امتحان خیییلى خیلى راحت بود از سرِ جلسه اومدم بیرون و عشقمووووو دیدم ! الهى فداش بشم :) دیگه ازون حالتِ پسرونه دراومده داره واسه خودش مردى میشه :) تو ماشین کلى به نیم رخش نگاه کردم :)) اونم با یه شیطنتِ خاصى برگشت واسم چشمک زد :-* همیشه بهش میگم على تو نیم رخت خیلى جذاب تر از تمام رختِ ؛)) … رسیدیم دمِ درِ خونه و به دستم بوسه زدو از هم خداحافظى کردیم :) عاشــــ قــــ تــــ ـم عزیزم … … و این هم از اتفاقِ خوبِ امروز
فعلا ؛) باى باى