باید با زنـدگى بجنــــگم اما احساس میکنم توان ندارم ...
دختــرى در 19 سالگى که تو یه روز اندازه 10 سال پیر شــــد …
خیلى سخته ! خیلى !
خدایا کــمــک
اگه میشنوى ! دستمو بگیییر …
فک کنم تا امروز یک هفته اى میشه که سر نزدم ! اخه هم امتحان داشتم و هم اینترنتم قطع بود :( تو این یه هفته هیچ اتفاق خوبى نیوفتاد هیچى ! همش بدى و بدبیارى
اولیش اینکه امتحانِ اقتصاد خردمو گنددددد زدم درحدِ مشروطى اخه 4 واحد بود ، دوم اینکه رابطم یکم با على شکرآب شد اما خوب طبق معمول على نه به روم آورد نه گذاشت ناراحت بمونم ! سومیش اینکه همین امروز به اندازه سال ها گریه کردم اونم از ته دل !
من و على به یه مشکلِ خیلى خیلى بزرررگ برخوردیم که تنها راهمون جدایىِ ! تروخدا برامون دعا کنید :( من بدون على دووم نمیارم ! اما خودش میگه جدا شدن به نفعته و من هم کم کم دارم به این قضیه پى میبرم ! نمیدونم باید چیکار کنم خیلى سخته خیییییلــى !
تروخدا دعام کنیـــــد ! ممنون
سلام سلام امرووووز هم خیلى خیلى خوب بود و هم خیلى خیلى بد
من امروز ساعت 8 بیدار شدم و داشتم درس میخوندم تا ساعتِ 12 ، یهو تلفنم زنگ خورد (دوستم شیوا بود) از همه جا بى خبر جواب دادم :
شیوا: الو الو خانوم گل به على بگو به من زنگ بزنه ((با گریه فراوون))
من : شیوا چى شده چرا گریه میکنى
شیوا : فقط بگو على به من زنگ بزنه ! نیمام ، نیمام داره از دست میره
حالا منو میگى دست و پام یخخخخ کرده بود از ترس ! خلاصه من به على اطلاع دادم ! دوباره زنگ زدم شیوا ، گفت حالش بد شده داره بال بال یزنه نمیدونم چیکار کنم زنگ زدم اورژانس هنووووز نیومده ! بعد من از این طرفِ خط صداىِ خِر خِر کردنِ نیمارو میشنیدم ((نیما دوست پسرِ شیواس و دوستِ صمیمىِ على)) ! خلاصه مثلِ اینکه اورژانس رسیده بالا سرش و معاینه اش کرده و گفته عصبى شده قلبش گرفته اما نیازى به بسترى شدن نیست ! (خداروشکر) … این از اتفاقِ بدِ امروز که کلى منو ناراحت و عصبى کرد
من ساعت 5 رفتم واسه امتحان دوستامم دیدم و کلى حرف زدیم ! امتحان خیییلى خیلى راحت بود از سرِ جلسه اومدم بیرون و عشقمووووو دیدم ! الهى فداش بشم :) دیگه ازون حالتِ پسرونه دراومده داره واسه خودش مردى میشه :) تو ماشین کلى به نیم رخش نگاه کردم :)) اونم با یه شیطنتِ خاصى برگشت واسم چشمک زد :-* همیشه بهش میگم على تو نیم رخت خیلى جذاب تر از تمام رختِ ؛)) … رسیدیم دمِ درِ خونه و به دستم بوسه زدو از هم خداحافظى کردیم :) عاشــــ قــــ تــــ ـم عزیزم … … و این هم از اتفاقِ خوبِ امروز
فعلا ؛) باى باى
چند کلمه دردو دل :
یه اخلاقِ خیلى گندى دارم بنده که وقتى خیلیییییى دلتنگ میشم به جاىِ اینکه حسمو بیان کنم عصبى میشم انقـــدر عصبى که دوست دارم به زمین و زمان گیر بدم :( بیچاره على که هیچوقت ازین اخلاقم گله نکرده و همیشه با مهربونى دلمو نــرم کرده
البته اخلاق هاىِ مضخرفِ من اینجا تمومى پیدا نمیکنه ! بضى وقتا وقتى از یه چیزِ کوچولو ناراحت میشم به زبون نمیارم بعد انقدر تو دلم میمووووونه که تبدیل به یه کینه وحشتناک میشه!
وقتى دلتنگ میشم حتى اگه طرفمم بیبینم باااااااز دلم آروم نمیگیره :( تا بغلم نکنه بوسم نکنه دلتنگیم برطرف نمیشه :دى {حالا فک نکنیـن من دختر بچه بغلى هستم ، نه خیر ، آرامشِ آغوشِ عزیزمو دوست دارم و با هیچ چیز عوض نمیکنم}
فــ عـــ لـــ ا
سلام عصرِ همه گى بخیر ! صبح امتحانِ زبان داشتم انصافا خیلى خوب بود راضیم ازش :) ولى ظهر که امتحانِ تنظیم داشتم افتضاح بود :(( بستگى به کرمِ استاد داره والا ! فردا هم امتحانِ فارسى دارم :( خدا به خیر کنه
صبح با على حرف زدم ! ازم کلــــى شاکى بود که چرا دیشب خوابم برده بود {ببخشید عشقم معذرت میخوام} بلاخره با کلى زورِ عزیزم و ماچ و بوسه باهام آشتى کرد ! فردا قرار بود با دوستاش بره تئاتر ! منم دعوت شده بودم اما خوب نمیرسم که برم پس دوست هم ندارم که على هم بره :( دوست دارم یا عشقم با خودم بره جایى یا تنها بااکیپ دختر و پسر جایى نره ! نه که بهش اطمینان نداشته باشما :( نه به خدا ! حتى دوستاشم میشناسم خیلى خوبن … اما دوست دارم همیشه کنارِ خودم باشه {عشقم ببخشید که تورو تمام وکمال واسه خودم میخوام} … تازشممممم عزیزِ دلم کلى سرما خورده :( اوخى … حالا خانوم گل کنارت نیست کى برات آب میوه درست کنه ؟؟؟؟
اصن میدونید چیه ؟ بعضى وقتا احساس میکنم زندگى بدونِ على جریان نداره ! بعضى وقتا هم حس میکنم میتونم بدونِ على زندگى کنم اما یکم که بهش فک میکنم اشک از چشام میاد ! خدارو شکر علاقه ام بهش بعدِ پنج سال تغییرى نکرده :) من با على خوش بخت ترین زنِ دنیام
♥ زنــــــ ــــ ــــدگــــ ــــــ ــــى بـــــ ـــــدونِ عشـــــ ـــــق جــــ ـــــریان نــــ ـــداره ♥